{هنوز پای در گل ماندهایم}
در چندسال اخیر موجی از کتابهایی در فضای نشر ایران به راه افتاده که ژورنالیستهای مشهور اروپای شرقی و روسیه درباره زندگی در دوران کمونیستی نوشتهاند. این نویسندگان البته همواره از سوی برخی متهم بودهاند به همنوایی با تبلیغات غربی. دراکولیچ یکی از این نویسندگان و از موفقترینهایشان در بازار کتاب ایران است. اما کافه اروپای او کتابی است درباره سرخوردگی و نقایص دوران پس از کمونیسم. درباره آدمهایی که تنها چهارسال بعد از شورش معروف بخارست، سر مزار چائوشسکو جمع میشوند و یاد گذشته میکنند. به نظر میرسد با برچیده شدن دیوار برلین شرقی و غربی به اندازهای که تصور میشد در هم ادغام نشدهاند.
چائوشسکو تنها چند روز پس از سفرش به ایران در دسامبر ۱۹۸۹ از عرش به فرش رسید، همراه همسرش النا، مادر ملت، اعدام شد و به ملکوت پیوست. میزان نفرت از او و همسرش به قدری بود که هیچ اعتراضی به محاکمه سریع و اعدامشان نشد. چائوشسکو و همسرش النا در رومانی حکم دیوار برلین در آلمان را داشتند و به نظر می رسید برای رهایی و پیوستن به اروپای آزاد همه رومانی متفقند که راهی نیست جز آنکه بلایی که در برلین سر دیوار آمد در بخارست سر آنها بیاورند.
تا اینجای داستان را کمتر کسی نشنیده اما اسلاونکا دراکولیچ داستان دیگری تعریف میکند که خیلیها از آن بیخبرند. «روز ۲۶ ژانویۀ ۱۹۹۳ در بخارست، روزی سردتر از معمول بود… دما به منفی ده درجه سانتیگراد میرسید و تا پایت را از خانه بیرون میگذاشتی فوراً انگشتهای دست و پا، گوشها و نوک دماغت از سرما کرخت میشد. روزی نبود که کسی به گورستان سر بزند مگر واقعاً ناگزیر باشد. یک روز کاری وسط هفته بود اما در کمال تعجب انبوهی از جمعیت به سمت گورستان گِنِچِئا روان بودند.
با خودم فکر میکنم احتمالاً مراسم تشییع فرد مهمی آنجا برگزار میشود. امّا نه، قضیه این نبود: اتفاقی خیلی غریبتر از اینها در جریان بود. خیلی زود متوجه شدم این جماعت روانه مزار دیکتاتورِ معدوم، نیکولای چائوشسکو هستند. سالگرد تولد هفتاد و پنج سالگیاش بود.» چهارسال، فقط چهار سال از محاکمه و اعدامش در میانهی جشن و پایکوبی ملت گذشته بود و حالا داشتند تولدش را سر قبرش جشن میگرفتند. انگار که چهارسال بعد از خراب کردن دیوار برلین انبوهی از جمعیت با آجر و سیمان از نیمه سابقاً شرقی برلین راه بیافتند تا دوباره دیوار را بسازند!
اسلاونکا دراکولیچ یادداشتنویسِ کروات، نویسنده ناشناسی در ایران نیست. از او چندین مجموعه یادداشت و رمان تاکنون ترجمه و منتشر شده است. فقط نشر گمان سه مجموعه یادداشت از او منتشر کرده که همگی به اوضاع اروپای شرقی بعد از فروپاشی بلوک شرق میپردازند. کافه اروپا مجموعه ای از ۲۴ یادداشت است که نویسنده در فاصله سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۶ نوشته است.
دراکولیچ در این یادداشتها که از کیفیتهای یکسانی هم برخوردار نیستند، به بررسی دوران پساکمونیستیِ کشورهایی چون رومانی، آلبانی، بلغارستان، کرواسی، صربستان، بوسنی هرزگوین، چک و مجارستان میپردازد.
مجموعه یادداشتها بیش از آنکه نمایشگر رضایت از خلاص شدن از شر کمونیسم و امید به آینده باشد حاکی از نوعی سرخوردگی و سردرگمی است.
و به نظر میرسد حوادثی چون پر کردن خلأهای سیاسی توسط کمونیستهای سابق آن هم از طریق انتخاباتِ آزاد، ظهور احساسات شوونیستی، استقبال از بازگشت نظامها و سیاستمدارانِ پیش از دوران کمونیست از جمله سلطنتطلبان و فاشیستها، افزایش سریع فاصله طبقاتی، افزایش سوداگری و تورم افسارگسیخته و نهایتاً جنگ در بالکان از یک طرف و عدم انسجام اروپای غربی، سیاستهای چندگانه و متعارض در برخورد با کشورهای سابقاً کمونیستی و بیتفاوتی خونسردانه و گاه بیرحمانهشان از جمله در قبال جنگ بوسنی از طرف دیگر، باعث شدهاند، او نیز همانند بسیاری دیگر از مردم اروپای شرقی شوق و شور اولیهاش از نابودی کمونیسم و پیوستن به اروپای آزاد و مرفه را از دست بدهد.
قبل از فروپاشی، اروپای غربی برای اکثر ساکنان نفرینشدهی بلوک شرق «… یعنی فراوانی: غذا، ماشین، نور، همه چیز -یک جور جشنوارهی رنگ، تنوع، تجمل و زیبایی. اروپا یعنی حق انتخاب: از شامپو گرفته تا احزاب سیاسی. اروپا یعنی آزادی بیان. اروپا سرزمین موعود است. یک اوتوپیای تازه. یک آبنباتچوبی خوشرنگ.ص.۳۱»
مادری که کافی است خودشان را به آغوش گرمش برسانند، اما «غرب [اروپا]… لزومی نمیبیند برای کشورهایی که در حاشیه غرب هستند مجوز ورود صادر کند. غرب منتظر مینشیند و آن کشورهای خوشاقبالی را برمیگزیند که با معیارهایش تطبیق میدهند.ص.۳۰»
و گرچه در ابتدا «به نظر میرسد… که تاریخ چاهی بیته است؛ سیاهچالهای که آدمها میتوانند گذشتهشان را، وقتی دیگر به کارشان نمیآید در آن بیاندازند… انگار که تاریخ یک ماشین لباسشویی باشد: رختهای کثیفِ کارها و سوابق گذشته را با کمی ایدئولوژی به جای پودر رختشویی در آن میریزی و لباس تمیز و درخشانی که دستکمی از لباس نو ندارد، از آن بیرون میآید. آماده پوشیدن. ص.۲۱۷» اما وقتی که واقعیت چهره سرد و بیروحش را نشان داد معلوم شد که معجزهای در کار نیست.
میشد حکومت کمونیستی را ساقط کرد اما با فرهنگ کمونیستی چه باید کرد؟ خوب یا بد، زندگیِ قریب نیم قرن در لوای حکومت کمونیستی، در جامعه کمونیستی و با ارزشهای کمونیستی را نمیشد یک شبه عوض کرد.» آدم نیاز دارد بفهمد که ما، ما مردم جهان کمونیستی، هنوز از نظر سیاسی کودکانی بیش نیستیم. ما احتیاج به بابا داریم. کسی که مراقبمان باشد، تا ما نیازی به مراقبت از خودمان نداشته باشیم.
ما یاد نگرفتهایم چطور آزاد باشیم و آماده پذیرش مسئولیت هم نیستیم. حاصلش سرخوردگی محسوس از واقعیت تازهی پساکمونیستی است. [و یک سؤال مهم] چطور است که دموکراسی کارگر نمیافتد؟ ص.۱۶۳» نکند دموکراسی و اقتصاد بازار آزاد راه حل نباشند؟ شاید ساقط کردن حکومتهای کمونیستی اشتباه بوده است؟ شاید چائوشسکو و النا هم آنقدرها که میگفتند آدمهای بدی نبودند؟ احتمالاً پاسخ جمعیتی که بر مزار چائوشسکو در آن روزِ سردِ برفیِ وسط هفته جمع شده بودند به سؤالات بالا مثبت بوده است!
دراکولیچ اما علیرغم همه این معضلاتِ پیشبینی نشده مشکل را جای دیگری میبیند. «ما یک نظام چند حزبی، انتخابات آزاد، و اقتصاد بازار آزاد داریم. اینها تنها پیششرطهای پایهای برای برساختن دموکراسی هستند؛ این ما هستیم، همهی ما که باید چرخ دموکراسی را به حرکت درآوریم. برای اینکه بدانیم چگونه این کار را بکنیم، باید از آنهایی یاد بگیریم که تجربهاش را داشتهاند. ص.۱۶۳» راه حل او بازگشت به گذشته نیست.
او هنوز به دموکراسی امید دارد گرچه دیگر فهمیده که دموکراسی چیزی است فراتر از انتخابات، راه و روشی است برای زندگی که باید آموخت. تمرین لازم دارد و به زمان و صرف انرژی نیاز است و البته مقداری واقعبینی و فروتنی. دیدن این واقعیت که فرش قرمزی به سوی آزادی و رفاه پهن نشده و فروتنیِ به رسمیت شناختنِ نظرهای مخالف. حتی نظر آنهایی که بر مزار چائوشسکو جمع میشوند. واقعبینی و فروتنی تا حدی که بتوان نام یکی از یادداشتهای کتاب را گذاشت: هنوز پای در گل ماندهایم…
هنوز پای در گل ماندهایم