{معرفی کتاب و گزیدههایی از آن: یک پزشک}
«کافه اروپا» مجموعه مقالات دراکولیچ بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۶ است که در روزنامهها و نشریات مختلف منتشر شده است. دراکولیچ، روند تجربیات خود را در خلال یادداشتهایش از حکومتهای کمونیستی اروپای شرقی، فردگرایی و اروپا بررسی میکند.
همه مقالات این کتاب حول محور موضوع زندگی در کشورهای اروپای شرقی پس از فروپاشی شوروی و منحل شدن حکومتهای کمونیستی بلوک شرق میگردد و نویسنده به موضوعاتی میپردازد که مخاطب میتواند بهراحتی با آنها همذاتپنداری کند و همراه شود.
دراکولیچ در دنیای غرب چنان شهرت و محبوبیتی پیدا کرده که همه نوشتههایش به انگلیسی و دیگر زبانهای اروپای غربی ترجمه می شود. دراکولیچ ۳ رمان هم نوشته است: «هولوگرام های هراس»، «پوست شیشهای» و «طعم مرد». منتقدان غربی نثر این نویسنده را با مارگریت دوراس، ساموئل بکت و آلبر کامو قیاس میکنند. مقالههای او در بسیاری از روزنامه ها و مجلههای اروپایی و امریکایی منتشر میشود.
بخشهایی از کتاب
شهروند در مقام یک فرد هیچ مجالی برای رساندن اعتراضش به گوش کسی، بیان عقایدش و یا حتی حرف زدن از هراسهایش نداشت. تنها یک راه پیش رویش بود ــ ترک کشور، کاری که بسیاری از مردم کردند. آنهایی که در گفتارشان به جای «ما» از «من» استفاده میکردند، چارهای جز فرار نداشتند. این تفاوت مرگبار در دستورزبان بود که آنها را از باقی هموطنانشان جدا میکرد.
فردیت، اول شخص مفرد، در دوره حکومت کمونیسم هم همیشه زنده بود، فقط از زندگی عمومی و سیاسی تبعید شده بود و در محیط خصوصی زنده نگه داشته میشد. بدین ترتیب تزویر موحشی که ما یاد گرفتیم با آن زندگی کنیم تا زنده بمانیم امروز پسلرزههایش را نشان میدهد: برقرار کردن پیوندی میان «من» خصوصی و عمومی بسیار دشوار شده است. اینکه آدمها کمکم باور کنند عقیده و ابتکار عملِ فردی و رأی افراد میتواند تغییری ایجاد کند. خطر عقب نشستن و پناه بردن شهروندان به یک «ما»ی ناشناس و امن، هنوز هم خطری جدیست.
مردم برای تغییر عاداتشان و درکشان و به مرحله عمل رساندن اندیشهها و ارزشهای نو، به زمان نیاز دارند و یکی از دشوارترین درسها، درس مسئولیت فردی است در تمامی حوزههای زندگی، از سیاست گرفته تا امور دمدستی روزمره عینی. اگر قرار باشد سیر فشرده دیگری را، این بار به سوی دموکراسی از سر بگذرانیم، نتیجه کموبیش همان خواهد بود، و دموکراسی هرگز به چیزی فراتر از یک ایدئولوژی تازه بدل نخواهد شد که رهبران جدیدمان از آن برای پیشبرد اهداف خودشان بهرهبرداری خواهند کرد.
مردم فکر میکنند برای دست یافتن به پول باید شعبدهای به کار زد و آرزو میکنند که این شعبده را بیاموزند، و این فکرشان پربیراه هم نیست: بههرحال اخلاق کاری وجود خارجی ندارد: پیش از این هم کسی هرگز از راه کار کردن پولدار نمیشد، تنها راهش بالا رفتن از پلههای نردبان حزب بود یا سوار کردن یک کلک هوشمندانه دیگر. مردم عادی بهتجربه دیدهاند که میشود کمی کار کرد و پول اندکی هم به دست آورد و اگر بیشتر هم کار کنی پول بیشتری در کار نیست. پس چرا باید به خودشان زحمت کار بیشتری بدهند؟ ما با نظامِ جدیدمان ذهنیتِ کارِ اجباری را هم به جامعهمان وارد کردهایم: تو کار میکنی اما از شغلت هیچ چیز عایدت نمیشود: نه ترفیعی در کار است، نه رضایتی، نه غرور و احترامی ــ و نه حتی پولی. بنابراین نیرو یا امیدت را پای شغلت نمیگذاری. برعکس تلاش میکنی نیرویت و ایدهها و دانشت را ذخیره کنی برای مجالهای دیگر؛ اگر ممکن باشد برای شغل دومی که ترجیحا در ساعات کاری شغل اول کارهایش را انجام میدهی
من که خودم از کشوری سابقا کمونیستی میآیم، مدتی طولانی، خیلی ساده پدیده توالتهای بدبو و مهوع و مخروبه را که در سراسر جهان کمونیستی گسترده بودند، به روشنترین شکل توضیح میدادم. علت پایهای، ناکارآمدی و اخلال خود نظام کمونیستی بود و به خطا رفتنش در تشخیص و تأمین نیازهای اولیه مردم. علت دوم هم در دسته «کمونیسم چه بر سر ما آورد» قرار میگرفت و مربوط میشد به تفکر مالکیت جمعی. چون همه چیز ملک جمعی بود، هیچکس بهواقع مسئول شناخته نمیشد. هیچکس بالای سر چیزی نایستاده بود و هیچکس اعتنایی به این اموال متعلق به همه نداشت. هر فردی از مسئولیت بری بود چون این مسئولیت را به یک درجه بالاتر نسبت میداد؛ به مسئولیت یک نهاد.
مجرمپروری و خلافکار ساختن کل جمعیت کشور و تبدیل کردن همه مردم به جنایتکاران خردهپا، یک جور ابزار کنترل و سلطه بر ملت است. تو جنس قاچاق میکنی و در نتیجه نه تنها یک مظنون هستی (البته در واقع تو صرفا قربانی بیگناه نخوت حکومتی)، بلکه تحت هر شرایطی یک جنایتکار خردهپا هم محسوب میشوی. در نتیجه سکوت میکنی: فرمان میبری و اگر گیر افتادی رشوه میدهی، و به قانون میانگین امید میبندی ــ عملاً ممکن نیست آنها بتوانند همه را گیر بیندازند. هرچه میتوانی میخری و بختت را میآزمایی.
بخارست هم از صوفیه یا تیرانا دستکمی ندارد. شهر، پر است از مغازههای کوچک خصوصی، که ظاهر خیلی چشمگیری دارند و قیمت اجناسشان خیلی گران است، اما اسامی این مغازهها بهوضوح خبر از گرایش به غربی شدن میدهند حتی اگر مغازه، به کوچکی شکافی در دیوار باشد، نامش چیزیست در مایههای وست پوینت. بر سردر همه اغذیهفروشیها، کلمه سوپرمارکت دیده میشود، فارغ از این که با توجه به بیست قلم جنسی که مغازه برای فروش دارد، بهسختی میشود به آن گفت مارکت، چه رسد به سوپرمارکت. همان نزدیکی اگر بخواهید میتوانید در کافهای، با نامی که دیگر از آن غربیتر نمیشود، هالیوود، با لذت قهوهتان را بنوشید.
کمونیسم فقط تودهای گلهوار میپروراند؛ فرد از دلش بیرون نمیآید. شهروند نمیپرورد. شهروندانی آگاه از حقوقشان که قادر باشند برای کسب این حقوق مبارزه کنند تنها در کشورهای دموکراتیک یافت میشوند. در جامعه تودهای کمونیستی تعداد بسیار اندکی از افراد باور داشتند که یک فرد بهتنهایی میتواند تغییری ایجاد کند.
به نظر میرسد ما یقین داریم که تاریخ چاهی بیته است؛ سیاهچالهای که آدمها میتوانند گذشتهشان را، وقتی دیگر به کارشان نمیآید در آن بیندازند. انگار ما جدا باورمان شده که فراموش کردن گذشته و پشت سر گذاشتن تقصیرها و گناهها ممکن است. انگار که تاریخ یک ماشین لباسشویی باشد: رختهای کثیف کارها و سوابق گذشته را با کمی ایدئولوژی به جای پودر رختشویی در آن میریزی و لباس تمیز و درخشانی که دستکمی از لباس نو ندارد، از آن بیرون میآید. آماده پوشیدن تا زمانی که باز کثیف شود.
خرابکاری روشیست کاملاً عقلانی؛ میشود اسمش را گذاشت رفتاری در جهت بقا. پیش از این تنها راه غلبه بر نظام کمونیستی خرابکاری بود. یا باید تظاهر به فرمانبرداری میکردی، یا جایت پشت میلههای زندان بود. میدانستی که مقامات همیشه ایرادی در گذرنامهات پیدا خواهند کرد (اگر اصلاً گذرنامه میداشتی)، یا اشکالی در پولی که میخواستی از کشور خارج کنی (اگر پولی در بساط داشتی). یا در مدارکت، یا تقریبا در هر چیزی که میشود فکرش را کرد. تو از اساس در جایگاهِ برخطا ایستاده بودی. کسی که باید مرتبا تحقیر میشد تا سر جایش نشانده شود و پا از گلیمش درازتر نکند.
دموکراسی کارگر نمیافتد دقیقا به این دلیل که رئیسجمهورهای ما میگویند دموکراسی کارگر افتاده است، یا به این دلیل که ما یک قانون اساسی تازه دموکراتیک، یک نظام چندحزبی، انتخابات آزاد، و اقتصاد بازار آزاد داریم. اینها تنها پیششرطهای پایهای برای برساختن دموکراسی هستند؛ این ما هستیم، همه ما، که باید چرخ دموکراسی را به حرکت درآوریم. برای اینکه بدانیم چگونه باید این کار را بکنیم، باید از آنهایی یاد بگیریم که تجربهاش را داشتهاند. اما کی دلش میخواهد حالا به مدرسه برود؟ ما که نه.
اگر ممکن نباشد گذشته به اسطورهای بدل شود که صاحبان قدرت بهآسانی برای رسیدن به مقاصد خودشان در آن دست ببرند، آنوقت است که باید فراموشش کرد، پاکش کرد، منهدمش کرد ــ یا… حصرش کرد. نباید به شاهدان این گذشته اجازه سخنگفتن داده شود، چون احتمال دارد خطرساز باشد.
فردی که از یک جامعه توتالیتر بیرون میآید، چگونه میتواند مسئولیتپذیری، فردیت، و ابتکار عمل را بیاموزد؟ با «نه» گفتن. اما این راه با گفتن «من» شروع میشود. با اندیشیدن در قالب «من» و عمل کردن به «من» ــ هم در محیط خصوصی و هم در ملاءعام. فردیت، اول شخص مفرد، در دوره حکومت کمونیسم هم همیشه زنده بود، فقط از زندگی عمومی و سیاسی تبعید شده بود و در محیط خصوصی زنده نگه داشته میشد. بدین ترتیب تزویر موحشی که ما یاد گرفتیم با آن زندگی کنیم تا زنده بمانیم امروز پسلرزههایش را نشان میدهد: برقرار کردن پیوندی میان «من» خصوصی و عمومی بسیار دشوار شده است. اینکه آدمها کمکم باور کنند عقیده و ابتکار عملِ فردی و رأی افراد میتواند تغییری ایجاد کند. خطر عقب نشستن و پناه بردن شهروندان به یک «ما»ی ناشناس و امن، هنوز هم خطری جدیست. اما امروز رویکردها از کشوری به کشور دیگر تفاوت میکند. با فروپاشی کمونیسم، تکتک کشورها، کمکم خودشان را از آن موقعیت اشتراکی تعریفشده جدا کردند و بین خودشان و کشورهای همسایه تمایز قائل شدند. بنابراین در کشورهای اروپای شرقی تفاوت بین «ما» و «من» بسیار فراتر از تفاوتی صرفا در دستورزبان است.
میتوانم هزار و یک دلیل برایش بیاورم که چرا «ما» بر سر اصول نمیایستیم و مبارزه نمیکنیم ــ جنگ، اقتصاد ورشکسته، ترس، فقدان دموکراسی واقعی و…ــ اما احتمالاً همه این دلایل سر آخر به این دلیل میرسند: ما هنوز داریم با چنگ و دندان برای زندهماندمان میجنگیم، حتی شاید بیشتر از پیش. بهعلاوه از ته دل باور نداریم که تغییر امکانپذیر است. شاید چون تغییرات به آن سرعتی که فکر میکردیم رخ نداد، و نمیدهند. ما هنوز حکومت تکحزبی داریم و به همان اندازه گذشته با مسائلی مثل فساد، بیعدالتی، فقر و نردبان قدرت درگیریم. اما وقتی این کلمات خودم را از نظر میگذرانم و این جمله مجهول که «چیزی تغییر نکرده است»، متوجه میشوم که مشکل از کجا آب میخورد. تله را میبینم: این کلمات نشان میدهند که من انتظار دارم کسی دیگر چیزها را برایم تغییر دهد. حتی من هم در ذهن خودم نتوانستهام آن قدم حیاتی را از «آنها» به «من» بردارم؛ قدمی که در واقع ما را از کمونیسم به دموکراسی میرساند.
به نظر میرسد ما یقین داریم که تاریخ چاهی بیته است؛ سیاهچالهای که آدمها میتوانند گذشتهشان را، وقتی دیگر به کارشان نمیآید در آن بیندازند. انگار ما جدا باورمان شده که فراموش کردن گذشته و پشت سر گذاشتن تقصیرها و گناهها ممکن است. انگار که تاریخ یک ماشین لباسشویی باشد: رختهای کثیف کارها و سوابق گذشته را با کمی ایدئولوژی به جای پودر رختشویی در آن میریزی و لباس تمیز و درخشانی که دستکمی از لباس نو ندارد، از آن بیرون میآید. آماده پوشیدن تا زمانی که باز کثیف شود.